چند خاطره خواندنی از آویشار
* یکی دو باری پیش اومده بود که وقت خواب شب که می رسید آویشار به بازی و حرف زدن و سرگرمی های دیگه مشغول می شد و باباش برای اینکه ساعت خوابش رو بهش یاد آوری کنه بهش می گفت: آویشار! دیگه وقتت تموم شد... برو بخواب... یه شب تو همون ساعتا که شیرین زبونیهای پسرکمون گل کرده بود و برام یه ماجرایی رو از روزی که گذرونده بود تعریف می کرد انقدر از شیرین زبونیهاش کیف می کردم که به باباش اشاره کردم به حرفاش گوش بده و بهش گفتم خب مامان بازم برام تعریف کن چی شد؟ ناقلا که متوجه اشاره من به باباش شده بود پاشد و همونطور که به طرف اتاق خوابش می رفت گفت: نه مامان! من دیگه وقتم تموم شده... *بعد آخرین باری که آویشار و بردیم دکتر و به خاطر کم غذایی آویشار باه...
نویسنده :
مامان دو ستاره
23:16